معنی ابر تاریک بی‌باران

فرهنگ فارسی هوشیار

تاریک میغ

(اسم) ابر تاریک ابر سیاه.


ابر

(اسم) توده و اجتماع ذرات بخار آب مخلوط با ذرات و قطرات بسیار ریز آب معلق در جو که بیشتر بباران مبدل گردد سحاب میغ غیم غمام. یا ابر آذر ابر آذرماه ابری که در ماه آذر بر آید. یا ابر بهار ابر بهاری. ابری که در فصل بهار پدید آید. یا ابر آزاری. ابر بهار.

لغت نامه دهخدا

تاریک

تاریک. (ص) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه ٔ آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه. (آنندراج). در استعمال، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آنچه تیره باشد آنرا تاریک نمی توان گفت. (از چراغ هدایت از غیاث اللغات). محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: از تار + َیک (نسبت)، پهلوی تاریک از تار، در اوستا تاثرا (بارتولمه 650) (نیبرگ 223) (اساس اشتقاق فارسی 370)، سنگسری توریک، سرخه ای تاریک، شهمیرزادی تاریک (کتاب 2 ص 195)، اشکاشمی تاریکان (پیش از طلوع فجر) (گریرسن 98)، گیلکی تاریک، تیره، تار، ظلمانی، کدر - انتهی. ضد روشن. تار و تیره و جائی که روشن نباشد. (از فرهنگ نظام). تار. تاران. تارون. تاره. تاری. تارین. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مقابل روشن. سیاه. ظلماء. مظلم. عکامس. هائع. غبس. مردن. دلهم. دخیاء. دجوجی. دجداجه. داجیه. دجی. دحمس. دحمسه.دامج. ادموس. دامس: دحامس، شبهای تاریک. مغلندف، سخت تاریک. مغلظف، سخت تاریک. مغدره؛ شب تاریک. بحر دجداج، دریای سیاه و تاریک. (منتهی الارب):
آبکندی دور وبس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
بتن جامه ٔخسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت.
فردوسی.
چنین گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه.
فردوسی.
بدان برترین نام یزدان پاک
برخشنده خورشید و تاریک خاک.
فردوسی.
بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود.
فردوسی.
ببارید از آن ابر تاریک برف
زمین شدپر از برف و بادی شگرف.
فردوسی.
ازو بازگشتم که بیگاه بود
که شب سخت و تاریک و بیماه بود.
فردوسی.
وز آن پس که پرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353).
کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). وی را بروشنایی آوردند یافتندش بتن قوی و گونه برجای گفتند ای حکیم ترا پشمینه ٔ سطبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است سبب چیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 341).
یکی باد برخاست و تاریک گرد
که آسان همی برربود اسب و مرد.
(گرشاسبنامه).
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همیدون همی بود یوسف بمهر
بمالید بر خاک تاریک، چهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی جو ز تنگ و تاریکش.
سنایی.
حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
بس تاریک است روز خاقانی
تا کی ز تعب همی بشب دارد؟
خاقانی.
شبی سخت بی مهر وتاریک چهر
بتاریکی اندر که دیده ست مهر؟
نظامی.
اگر چشمه روشن بود بتیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود بروشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء).
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه ٔ نوری.
سعدی.
با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک.
سعدی.
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی (بوستان).
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
حافظ.
تاریک شبم را سحر آید روزی
وز گم شده یارم خبر آید روزی
این دلو تهی که در چه انداخته ام
نومید نیم که پر برآید روزی.
(از العراضه).
|| مجازاً بمعانی افسرده، اندوهگین، غمگین، پریشان حال:
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این روح تاریک من.
فردوسی.
هم اندر زمان شد بنزدیک او
که روشن کند جان تاریک او.
فردوسی.
مر او را بیارم بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو.
فردوسی.
همان نامور نامه ٔ زینهار
که پرموده را آمد از شهریار
بدان دژ فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی.
فردوسی.
بیایند شادان بنزدیک من
شود روشن این جان تاریک من.
فردوسی.
ورا زود بفرست نزدیک من
که روشن کند جان تاریک من.
فردوسی.
مر او را که آرد بنزدیک من
درخشان کند جان تاریک من.
فردوسی.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی...
بدین کس فرستم بنزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند رای تاریک تو.
فردوسی.
سواری فرستم بنزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
مرا خواست افکند در دام اوی
که تاریک بادادل و کام اوی.
فردوسی.
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس رانی.
خاقانی.
دیده ٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند.
خاقانی.
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تابست آنهمه.
خاقانی.
|| به مجاز، ناخردمند. گمراه. عاری از صفا. پلید:
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان.
فردوسی.
نباید که بی نام در دست من
روانت برآید ز تاریک تن.
فردوسی.
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم.
خاقانی.
|| پیچیده و درهم. مبهم. مشکل. سیاه:
گروگان فرستد بنزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما.
فردوسی.
و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). مگر عاقبت کار خوب شد که اکنون به ابتدا باری تاریک مینماید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 348). || بد. سیاه:
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی.
فردوسی.
|| بدکار. سیاهکار: چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بررفت و درجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. (گلستان چ فروغی چ بروخیم ص 57). این کلمه بیشتر با لفظ شدن و کردن و گردیدن و گشتن صرف شود. رجوع به این ترکیبها شود.


تاریک میغ

تاریک میغ. (اِ مرکب) میغتاریک. ابر سیاه. ابر تیره. ابر تاریک:
پلارک چنان تاخت از روی میغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.
نظامی.


ابر

ابر. [اَ ب َ] (حرف اضافه) بَر. ب ِ:
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال.
ابوشکور.
همیدون جهان برتو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه.
فردوسی.
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون، بهر کوهسار.
فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
بسوزد دلم بر جوانی ّ تو
دریغا ابر پهلوانی ّ تو.
فردوسی.
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.
فردوسی.
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.
فردوسی.
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.
فردوسی.
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.
فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.
فردوسی.
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونه ٔشیر جنگی پلنگ.
فردوسی.
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک.
(ویس و رامین).
|| با:
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.
فردوسی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.
منوچهری.
|| بالای ِ. زبرِ. روی ِ. سرِ:
همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی.
فردوسی.
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی.
فردوسی.
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.
فردوسی.
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.
فردوسی.
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک.
فردوسی.
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.
فردوسی.
ابر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
فردوسی.
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامه ٔ نابسوده بدست.
فردوسی.
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک.
فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
فردوسی.
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.
فردوسی.
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه.
فردوسی.
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست.
فردوسی.
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین.
فردوسی.
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسه ٔ پر فروشک.
(از لغت فرس اسدی).
|| به زبان ِ:
ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.
فردوسی.
|| بر سَرِ:
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.
فردوسی.
|| در:
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.
فردوسی.
|| نسبت به:
فژاکن نیَم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.
ابوشکور.
برِ اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.
فردوسی.
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم.
فردوسی.
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است.
فردوسی.

ابر.[اَ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب. سحابه. میغ. غیم. غمام. غمامه. عنان. (دهار). بارقه. مزن. غین. توان. عارض. اسهم:
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با بخنو.
رودکی.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز بوسه پشت ابرچو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.
فردوسی.
سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت.
فردوسی.
ز ابر اندر آمد بهنگام نم
جهان شد بکردار باغ ارم.
فردوسی.
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابری کو توتَکیش بارانست.
عماره.
ز جوی خورابه چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیکباره اوی
بیابان از آن آب، دریا شود
که ابر از بخارش ببالا شود.
عنصری.
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی (از فرهنگ).
پر مائده و نعمت چون ابر بنوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
گهی درّ بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش.
ناصرخسرو.
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.
نظامی.
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن ؟
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید برنخوری.
سعدی.
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
- آواز (نعره) از ابر بگذاشتن، قوی آواز یا نعره برکشیدن:
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
- ابر بلا، سخت جنگجو:
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
دَم آهنج و در کینه ابر بلاست.
فردوسی.
- به ابر اندر آمدن گفتگوی، قوی برخاستن و بلند شدن و بالا گرفتن صوت و آوای گفتاری:
از آن نامداران پرخاش جوی
به ابر اندر آمد همی گفتگوی.
فردوسی.
- به ابر اندر آوردن سر کسی را، او را عظیم مفتخر و سرافراز کردن:
ورا کرد سالار بر لشکرش
به ابر اندر آورد جنگی سرش.
فردوسی.
- بی ابر باران کردن، بی محرک و باعثی ورزیدن کاری. نزده رقصیدن.
- خروش به ابر برآمدن، بسی بلند شدن آوای خروش:
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به ابر اندر آمد خروش سپاه.
فردوسی.
- سر به ابر کشیده داشتن، بسیار بلند و رفیع بودن:
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سربه ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
- سنان (نیزه) به ابر اندر افراشتن، ستیخ و راست کردن و به برسوی بردن آن:
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
- کلاه به ابر برآوردن، سخت بالیدن بر:
چو نامه بیامد بنزدیک شاه
به ابراندر آورد فرخ کلاه.
فردوسی.
- مثل ابر بهار، هول ِ غران:
بغرّید بر سان ابر بهار
زمین کرد پر آتش کارزار.
فردوسی.
- مثل ابر بهار گریستن، سخت فروباریدن اشک.
- مثل ابر سیاه، حائل و حاجزی صعب.
- مثل ابرْ گریان.
- امثال:
ابر را بانگ سگ زیان نکند، نظیر سگ لاید و کاروان گذرد.
ابر کن و مبار، کودکان و فرودستان را بیم کن و همیشه مزن، چه زدن و شکنجه چون پیاپی باشد عظمش بشود.
همه ابری باران ندارد،هر تهدید و توعیدی متعاقب ایذاء نباشد.
در زبان عرب برای انواع ابر نامهای خاص است:
ابر باباران یاابر بارنده، خال. صیب.
ابر تُنک، هِف ّ. وقع. طحاف.
ابر بادرخش، بارقه. مبرقه.
ابر بارعد؛ راعده.
ابر تگرگ بار؛ بَرِد.
ابر بزرگ قطره، روی.
ابر بزرگ قطره یا ابرپاره های کوچک، رمی.
ابر برهم افتاده، رکام. مرتکم.
ابر تنک بی باران، جُلب. عماء. صراد.
ابر تنک با اندک سرخی، زبرج.
ابر بی باران، اعزل. جهام. جفل.
ابر باران آورنده، سجوم.
ابر بسیارباران، ثَرّ. لجی. (دهار).
ابر که آسمان را بپوشد؛ غیم. غین.
ابر که از سوی قبله آید؛ عین.
ابر که آفاق بپوشد؛ غمام. سُدّ.
ابر که اول پدید آید؛ نُشاء.
ابرسایه افکن، عارض.
ابر بلند؛ سماء.
ابر گرانبار؛ مستحیره.
ابر دور از زمین، نشاص. طخاء. طهاء.
ابرنزدیک بزمین، هیدب.
ابرکه چون کوه پدید آید قبل از پراکنده شدن، حبی.
ابر با پاره های کوچک، طخرور. قزع.
ابر سفید؛صبیر. مزن.
ابرپاره ٔ کوچک در قطعه ٔ دیگر آویخته، رباب.
ابر نزدیک بباریدن، معصر.
ابر پلنگ رنگ، نَمر.
ابری که امید باران در آن باشد؛ مخیله.
پاره های بزرگ میغ؛قلع. کسف.
میغهای بامدادین، غوادی. بواکر.
ابری که شبانگاه آید؛ روائح. سواری.
ابری که با رعد و برق باشد؛ عراص. عزاف. ابر ریزان، مدرار. (دهار).
ابر سپید؛ مُزن. (دهار). مُزنه.
ابر ستبر؛ عارض.
ابر سیاه، ثر.
ابر سیاه کثیف، اَلمی.
ابر سیار یا ابر بسیارآب، حمل.
ابر ستبر توبرتو؛ طریم.
میغ نرم یا ابر تنک همچون دخانی یا غباری، ضباب.
ابر تنک، زعبج.
ابر بارعد؛ مجلجل.
ابر بارنده، سجام.
ابر پراکنده، خروج.
ابرها که باران دارند؛ معصرات.
ابرهای آب ریز؛ بجس.
ابرهای بزرگ یا ابرهای باباران، اسقیه.
ابرهای بزرگ، ارمیه.
ابرهای پرآب، حاملات.
ابرهای سپید؛ یعالیل. حناتم. اصباره.
ابرهای کشیده،سحایب.
ابری که بهم جمع آید؛ شرنبث.
ابری که بشب آید؛ ساریه. (دهار).
ابری که نیک بارد؛ مدرار.
|| اسفنج. اسفنجه. سفنج. سفنجه. ابر مرده. رغوهالحجامین. نشکرد گازران. ابر کهن. || در بعض فرهنگها مستند بشعری از نظامی که معنی آنرا درک نکرده اند باین کلمه معنی مرد داده اند، و نیز به معنی آلت مردی آورده اند و هر دو مجعول بنظر می آید، و شاید مصحف کلمه ٔ دیگریست.

گویش مازندرانی

ابر

ابر

معادل ابجد

ابر تاریک بی‌باران

1100

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری